یکی از عجیب ترین موارد تجربیات نزدیک به مرگ مربوط می شود به زنی هندی الاصل بنام آنیتا مورجانی یک تاجر بسیار موفق در هنگ کنک.

آنیتا موریجانی

 ماجرا از زمانی شروع می شود که در سال 2002 همه چیز عملا برای او تمام می شود زمانیکه پزشکان به او اعلام می کنند که مبتلا به یک نوع از سرطان لنفاوی شده است. سرطانی که او به آن مبتلا شده یکی از وحشتناک ترین انواع سرطان می باشد که به لنفاوی هادکین معروف است.

این سرطان به شدت به سیستم لنفاوی حمله کرده و در مدتی کمی فرد را زمینگیر کرده و پس از مدتی او را از پای در می آورد.انیتا یک ماه بعد ویلچر نشین شده و مجبور است یک کپسول بزرگ از اکسیژن را با خود حمل کند.

پس از چند ماه بالاخره همه چیز به نقطه پایان نزدیک می شود و او به کما می رود.پزشکان پس از بررسی وضعیت او به خانواده اش اعلام می کنند که اگر خیلی خوش شانس باشد تا 36 ساعت زنده خواهد ماند.درست در همین ساعات است که تجربه نزدیک به مرگ آنیتا شروع می شود.ابتدا او خودش را در محاصره پزشکان ،پرستاران و مادر و شوهرش می بیند که با نگرانی به جسم بیجانش نگاه می کنند.آنیتا می گوید : در وضعیتی مابین هوش و بیهوشی بودم در یک لحظه احساس کردم روحم دیگر در جسمم نیست.دیدم که دکتر به شوهرم می گوید دیگر هیچ فایده ای ندارد و کاری از دست ما ساخته نیست و بعید است بتواند حتی تا اخر شب دوام بیاورد.وقتی به چهره مادر و شوهرم نگاه کردم ترس و وحشت را در چهره هایشان دیدم .با فریاد به انها می گفتم نگران من نباشید من حالم خوب است هیچ دردی ندارم اما هیچ واکنشی در انها نمی دیدم .آنها حرف های مرا نمی شنیدند.در یک لحظه چشمم به جسم بیجانم افتاد که بر روی تخت دراز کشیده شده بود نمی دانم چرا اینطور بود من که کاملا سالم و هوشیار بودم و هیچ دردی نداشتم.

تما آن دردها ،رنج ها و اندوه به یکباره ناپدید شده بودند و در منتهای آرامش و رهایی بودم.در این احوال ناگهان احساس عجیبی بمن دست داد ناگهان احساس کردم در حال انتقال هستم ،احساس کردم در حال ورود به یک بعد دیگر هستم و در یک آن احساسی در من بوجود آمد که نمی توانم در الفاظ بیان کنم احساسی از عشق و آرامش بیکران،حتی لغت عشق نیز نمی تواند آنرا بطور کامل توصیف کند.

احساس جدا شدن از ماده از جسم و پیوستن به عشق به صلح و آرامش .... اکنون خودم هستم نه جسمم نه ماده ....هیچ کاری لازم نبود انجام دهم این عشق بمن تعلق داشت .احساس می کردم به منبع بی پایانی از انرژی متصل شده ام.من به انجا تعلق داشتم و بالاخره پس از سال ها کشمکش با درد ،رنج و اندوه به انجا یعنی به مقصدم رسیده بودم.من متصل به همه چیز بودم و همه چیز متصل بمن .....واقعا نمی توانم بدرستی انرا بیان کنم.....لغات از بیان آن عاجزند.در این هنگام بود که مشاهده کردم پدرم و بهترین دوستم که قبلا بر اثر سرطان درگذشته بود مرا احاطه کردند. در آنجا دیگرانی نیز بودند اما من انها را نمی شناختم.

در انجا بود که به مفهوم واقعی زندگی پی بردم و جالب اینجا این بود که فهمیدم چرا سرطان گرفته بودم.من متوجه شدم که غایت زندگی چیست من باید بر می گشتم زیرا اگر در آنجا می ماندم از هدایایی که جسم فیزیکی من هنوز برایم نگه داشته بود محروم می شدم. من در خود ماموریتی را حس کردم که باید برگردم و آنرا به انجام برسانم.در انجا فهمیدم که به محض برگشتن جسمم به سرعت درمان خواهد شد زیرا اینرا دریافتم که تمام امراض ابتدا در سطح انرژی بروز می کنند و سپس وارد جسم می شوند.برای درمان یک مریضی لازم است ابتدا انرژی درمان شود و اگر فقط مریضی جسمی درمان شود در مدت کوتاهی دوباره بر خواهد گشت.در انجا که بودم به من گفتند که هر چیزی که در زندگی ما وجود دارد به این منبع لایزال از انرژی الهی مرتبط است.در انجا بود که احساسی قوی در من بوجود امد که باید برگردم و اطمینان داشتم که در ظرف چند روز بطور کامل بهبود خواهم یافت.پزشکان که دیگر تقریبا از مرگ آنیتا مطمئن شده بودند و آماده می شدند تا مرگ او را اعلام کنند ناگهان با صحنه عجیبی روبرو شدند او از کما بیرون آمد.

 بلافاصله پزشکان با عجله اقداماتی را برای بررسی وضعیت پیشرفت سرطان آغاز کردند تا بسرعت پروسه شیمی درمانی را از سر گیرند اما انچه می دیدند باور نمی کردند هیچ گونه اثری از سلول های سرطانی دیده نمی شد.انیتا عملا عاری از سرطان بود.آنیتا می گوید وقتی پرسنل بیمارستان مرا می دیدند که دارم با پاهای خودم بیمارستان را ترک می کنم طوری نگاهم می کردند انگار روح دیده اند انها باور نمی کردند این همان فردی است که مرده بود.مورد انیتا مورجانی یکی از موارد نادر در علم پزشکی است که پزشکان نمی توانند هیچ توضیحی برای آن بیاورند.او کتابی در مورد این تجربه عجیبش نوشته است بنام " مردم تا خودم باشم" که تاثیر زیادی بر محافل علمی داشته و به زبان های زیادی ترجمه شده است